به نام خدا


پدر جان با یک کیسه در دستانش وارد شد.

ذوق زده به استقبالش رفتم، آخر دختر ها از دیدن پدر ذوق زده می شوند.

گفت: برای شام ماهی گرفتم دخترم.

کیسه را که باز کردم دیدمشان !

به چشمانم زل زده بودند و التماس می کردند 

من تلاش برای زنده ماندن را دیدم در چشمانشان.

ناخود آگاه یاد کتاب کیمیاگر افتادم و آن جوانک؛ سانتیاگو.

شاید روح جهان با من حرف می زد . کسی چه میداند !


 

کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها