به نام خدا
سالها پیش ، زمانی که هنوز اینستاگرام و تلگرام و واتس اپ و . بساطشان را توی زندگیمان پهن نکرده بودند؛ من و هم سن و سالهایم (دیدید ادم بزرگ ها این طوری حرف میزنند ؟! ) سر خودمان را با وبلاگ نویسی و این چیز ها گرم میکردیم .
چقدر این محیط سالم و بی شیله پیله را دوست میداشتم!
حالا که همه مان از همه این پدیده های مخل آرامش که اسم خودشان را شبکه مجازی گذاشته اند خسته شده ایم، مصلحت را در بازگشت به علایق گذشته دیدم .
باشد که آرامش از دست رفته را بازیابیم.
به نام خدا
وارد حیاطشان که شدم، باغچه رنگارنگشان سرحالم آورد. عجیب بود که حتی توی این زمستان هم سرسبزی اش کاملاً پیدا بود. من را که دید خشکش زد؛ بوسیدمش؛ با همان دستکش خیس کلّه ام را گرفت و چسباند به صورتش. فشار استخوان گونه خوش تراشش را روی جمجمه ام احساس میکردم. باید بعداً بنشینم و فرمول نسبت فشار استخوان گونه بر افزایش عشق در انسان ها را بنویسم.
دو سه سالی از مادربزرگم کوچکتر است .خیلی دوستم میدارد و خیلی دوستش میدارم. ناشنواست ولی به قول ناصر خسرو : مگر زین مْلحدی باشد سفیهی/ که چشم سرش کور و گوش دلش کر. چون دل شنوا شود تو را، از آن پس/ شاید اگرت گوشِ سر نباشد.
مادر بزرگ می گفت چند ماهی است که کلاس نهضت می رود. هرچه زور زدم نتوانستم لبخند پت و پهنی که روی صورتم نشسته بود را پنهان کنم. با ذوق بچگانه ای که کلاس اولی ها دارند دفتر مشقش را نشانم می داد و بیست های پی در پی اش را به رخم میکشید و من هم قند در دلم آب میکردند.
سفره هفت سینی که با هنر بی نظیرش ساخته بود را دیدم و باهم عکسهایی از خودش با معلم و همکلاسی هایش را مرور کردیم. چای نوشیدیم و چای نوشیدیم و کیف کردیم .
همه این ها را گفتم تا بگویم بعضی آدم ها انقدر صدای دلشان بلند است که نیازی به صدای بدنشان نیست ، انقدر خوب درونت را می فهمند که نیازی به شنیدن صدایت ندارند.
صدای او در رنگ گل هاش شمعدانی اش پنهان شده بود.
به نام خدا
پدر جان با یک کیسه در دستانش وارد شد.
ذوق زده به استقبالش رفتم، آخر دختر ها از دیدن پدر ذوق زده می شوند.
گفت: برای شام ماهی گرفتم دخترم.
کیسه را که باز کردم دیدمشان !
به چشمانم زل زده بودند و التماس می کردند
من تلاش برای زنده ماندن را دیدم در چشمانشان.
ناخود آگاه یاد کتاب کیمیاگر افتادم و آن جوانک؛ سانتیاگو.
شاید روح جهان با من حرف می زد . کسی چه میداند !
کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
به نام خدا
سالها پیش ، زمانی که هنوز اینستاگرام و تلگرام و واتس اپ و . بساطشان را توی زندگیمان پهن نکرده بودند؛ من و هم سن و سالهایم (دیدید آدم بزرگ ها این طوری حرف میزنند ؟!) سر خودمان را با وبلاگ نویسی و این چیز ها گرم میکردیم .
چقدر این محیط سالم و بی شیله پیله را دوست میداشتم!
حالا که همه مان از همه این پدیده های مخل آرامش که اسم خودشان را شبکه مجازی گذاشته اند خسته شده ایم، مصلحت را در بازگشت به علایق گذشته دیدم .
باشد که آرامش از دست رفته را بازیابیم.
به نام خدا
عزیزی میگفت هرچقدر از بدی ها ناله کنی لذتِ چشیدنِ طعمِ شیرینِ خوبی ها را از دست میدهی. فلذا بر آن شدم ناله هایم را بگذارم درِ کوزه و آبش را بخورم و برای دل خودم هم که شده خوبی های سالی که گذشت و گذاشت را بر شِمُرم.
۱- از کتابخانه ی دانشگاه تماس گرفتند و گفتند مایلند مارا به عنوان نیروی فعال و کاری در خزانه ی کتابخانه بپذیرند. دست گلشان درد نکند.
۲- دریافت کردم اولین پولی را که از عرق جبین خودم در آورده بودم. دروغ چرا ، پول در آوردن کیف میدهد.
۳- عاشق خواندن کتاب های پایه ام ؛پس تنی چند از این دست کتاب های بینوایان گونه را مطالعه کردم و بر تجربه ی گذشته افزودم.
۴- یاد گرفتم چگونه یک مسیر بیست ساعته را با یک چمدانِ بدون چرخ طی کنم.
۵- رفیقِ شفیقِ یارِ گرمابه و گلستانی از اهل تسنن پیدا کردهام بس مهربان و دوست داشتنی.
۶- و شد آنچه شد .
چهارشنبه سوری و روز پدر و میلاد امیرالمؤمنین و سال نوتون باهم مبارک
پ.ن : بیایم کسانی که نوروز ۹۷ دعا کردن سال خوبی داشته باشیم رو پیدا کنیم بگیم امسال دعا نکنن :))
رو به روی در ورودی دقیقاً پشت به میز مسئول کتابخونه یک کمد شیشه ایِ قابل توجه هست که همیشه درش قفله .
چند کتاب مصور بزرگ ، چند تا فرهنگ قدیمی ، چند تا مرجع و.
از بین همه یک دیوان حافظ قدیمی نظرمو جلب کرده بود. آقای دال میگفت تعبیر هر غزل رو با آیات قرآن آورده.
ازش خواهش کردم درِ کمد رو برام باز کنه با اینکه می دونستم امکان نداره. تعصبی که به کتابها داره مثال زدنیه.
(شاید بعد ها یک کتاب درباره ی آقای دال بنویسم چون در چند جمله توصیف نمیشه)
به هر حال بدون توجه به چهره متعجب من بدون حرف رفت سمت کمد و درش رو باز کرد. دیوان حافظو برداشت و رو به من گفت میخوای برات فال بگیرم دخترم ؟
از خدا خواسته قبول کردم و ازش تشکر کردم که به من اعتماد کرد و کتاب های محبوبشو در اختیارم گذاشت و بهش اطمینان دادم که مثل چشمام ازشون محافظت می کنم . البته بعداً متوجه شدم هیچ کدوم از این کلمات رو به زبون نیاورده بودم و در جواب با لبخند سرم رو به نشانه مثبت ت داده بودم.
نیت کردم و حمد و سوره ای خوند و کتاب رو باز کرد :
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببردهست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
منتظر تعبیر قرآنیش بودم که خواند : این غزل به قدری عاشقانه است که ما هیچ آیه قرآنی در تعبیرش نیافتیم.
به نام خدا
بازار بازرگانان ، غرفه ۶۴
اسمش سپهر بود، جوانک شاگرد، مسئول حساب رسی.
سرش توی برگه ای بود که لیست اقلام و قیمت ها توش نوشته شده بود و دستش روی ماشین حساب؛ بدون یک لحظه نگاه کردن به ماشین حساب همه اون برگه آچهار رو وارد کرد و جمع زد.
چشمِ سپهر رو بستند و گفتند اگه راست میگی الان بزن ببینم.»
این بار با چشم بسته و از حفظ جمع زد.
گفتم این همون جهان سومیه که تو بجای نخبه بودن باید شاگردی کنی؛
گفت من جهان سوم رو دوست دارم»
اِی سپهر نابغه
+ الان که فکر میکنم هممون بعضی وقت ها عاشق همین جهان سوممون هستیم. نه ؟
به نام خدا
امروز پنجم فروردین ۹۸ ساعت ۱۳:۳۰
سیل آمد !
می گویند شب بارندگی چند برابر می شود!
خدا رحم کند این پست تبدیل به وصیت نامه نشود ، به هر حال چیز زیادی ندارم که ببخشم ، فقط تلفن همراهم را در اسید بیاندازید.
همچنین دست ستاد بحران درد نکند :)
به نام خدا
امروز هفتم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت
آسمانی که دیروز این بلا را سرمان آورد.
الان این است .
+چرا سیلاب در عرض یک ساعت به طور کامل از کانال های تخت جمشید خارج شد؟
به نام خدا
اتوبوس VIP پیدا نمیشود. حالا باید این همه(!) راه را با یک اتوبوس خیلی خیلی معمولی بروم. کنار خانمِ جوانِ سرماخورده ای مینشینم. پدر و مادرم رفتهاند و این بغض رهایم نمیکند.
ابرهایی که نه میبارند و نه میروند، صدای دعوای یک زن و شوهر با راننده برای صندلی، یک لاکپشت عروسکی که زیر آینه تاب میخورَد، دو پرچم کوچک بارسلونا و منچستر یونایتد که اصلاً نمیدانم برای چه نصب کرده اند، دو برچسب آدیداس بالای هر دو در اتوبوس.
گلویم درد میکند؛ گوشم هم. خدا را شکر میکنم که خانم جوان خودش سرماخورده بود.
بوی سیگار شاگرد راننده کلافهام میکند، این سومین بار بود که از کنارم رد شد.
صدایی از پشت سرم بلند شد. یک ِ جوان قرآن میخواند. آرامشی که در بند بند تنم تزریق میشد را حس میکردم، کاش کمی بلند تر بخوانَد.عذاب وجدان داشتم؛ چند دقیقه قبل پسر کوچکشان گریه میکرد و من در دلم بهشان گفته بودم خانم بچهات رو خفه کن ».
صدای صوت دل انگیز قطع شد و من همچنان در این فکر بودم که چرا زن و شوهر کناری باهم حرف نمیزنند؟! .
به نام پروردگار
لیوان چای را روی میز کنار پنجره میگذارم. تلفن همراهم را برمیدارم و شروع میکنم به مطالعه وبلاگ هایی که از قبل نشان کرده بودم برای خواندن. این سکوت محض آخر هفته ها را دوست دارم.
اصلاً گذشت زمان را نمیفهمی وقتی کسی نیست که سکوت بعدازظهر پنج شنبه بهاریات را بشکند.
سرم را بلند میکنم و به سمت پنجره میچرخانم ، نورش چشمانم را اذیت میکند. خدا میداند چند ساعت گذشته، بیچاره لیوان چایِ سرد شدهام.
آن طرف پنجره تا چشم کار میکند سبز است سبزِ سبز. این همان چیزی است که عاشقش هستم.
یک مطالعه در سبز»
یکی از اساتید میگفت : شما گیاه شناسید، به هرجا نگاه میکنید اسم فرزاندانتان را مرور کنید.
فرزندانم را با اسم و فامیل حضور غیاب میکنم ؛ لیپیدیوم درابا ، مدیکاگو ساتیوا ، کالندولا آفیسینالیس ، فوماریا آفیسینالیس .
با تمام وجودم نفس میکشم و با تمام توانم نگاه میکنم. یک مزرعه، دو مزرعه ، سه مزرعه، یک روستا، دو روستا.
آفتابی که از میان ابر ها جا باز کرده بود و نباتات را به رنگ سبز روشن درآورده بود. پرنده هایی که دو به دو باهم حرف میزدند و خوش و بش میکردند و آمدن اردیبهشت عزیز را نوید میدادند.
آن طرف روستا پر از تپه هایی بود که مثل موجهای دریا روی هم سوار شده بودند و خیال آرام گرفتن نداشتند.
باورم نمیشد این منم که به این همه زیبایی نگاه میکند. باورم نمیشد همه اینها واقعی باشند. شاید هم نبود ، شاید یک رؤیای صادقه بود.
در هر لحظه از بهار یک من» متولد میشود و عاشق میشود .
پ.ن : تمام داستان این وبلاگ همین است. همه چیز از یک بهار شروع شد.
شما عاشق چه فصلی هستید؟
به نام خدا
برای او مینویسم که حتی اگر مرگ بر من چیره گردد ، قلب من هرگز از عشقش تهی نخواهد شد.
در بهترین روز های دوران نوجوانی و جوانیام ، در تمام سالهای ۹۰ تا ۹۴ ؛ مهربان استادی داشتم به لطافت برگ درخت .
برای او مینویسم که این من» را وامدارِ نگاه و کلام پر مهر اویم.
معلم ادبیات فارسی بود و خودش یک دیباچه گلستان.
منت خدای را عزّوجل که تو را برای من آفرید.
حالا ، بعد از آن سالهایی که گذشت ، تنها یادگاریاش عکسی است در آلبوم (به اینجای متن که رسیدم ، گنجشکی به پنجره خورد ، بالش شکست ، تا رفتم کمکش کنم ، افتاد ، دو طبقه را سقوط کرد ، قلبم فشرده شد. خدایش بیامرزاد) و صدایش در سرم و یادش در قلبم.
خانم ش.ط چه بگویم از تو که حتی ماه تولدت هم اردیبهشت است .
روزت مبارک
پ.ن : تولدِ خودِ خودم هم مبارک
به نام خدا
تمام این دو سه هفته ی گذشته برام توی چنتا سوال خلاصه شده که جواب هیچ کدومشونو پیدا نمیکنم :|
یکم: به قول قدیمیا از محبت خارها گل میشن یا به قول جدیدیا برعکس؟
دوم: روزه بی نماز مثل اشکنه بی پیازه یا زنبور بی عسل یا قرمه سبزی بدون سبزی؟ (عذاب وجدان رهایش نمیکند زیرا نمازش قضا شده و پدرش او را مسلمان یه ماههای صدا میزند)
سوم: خوشحال باشیم که ربنای شجریان داریم یا ناراحت باشیم که ماه عسل نداریم؟
چهارم: چرا کتابا انقد گرون شده امسال؟ چهارصد و چهل و پنج عنوان کتاب سیزده میلیون تومن، دیگه کتاب خوندن هم به فهرست تفریحات لاکچری و ریچ کیدزانه اضافه شده :|
به نام خدا
کلاً انتخاب یک همراه کار بسیار سخت و پیچیدهای است!
چه دوست، چه هم اتاقی، چه همکار، چه هم گروهی و چه همسر.
با یکی آشنا میشی و فکر میکنی چقدر آدم مناسبیه و همه چی گل و بلبله که ناگهان میفهمی طرف سه تا قتل عمد تو پروندشه و اینترپُل دنبالشه :|
وقتی متوجه میشی که کار از کار گذشته و سه تا مقاله باهم بیرون دادین.
واقعاً چطور میشه فهمید کسی که دو ترمه مشتاق بودی باهاش هم اتاقی باشی شبا خر و پف میکنه؟ یا ساعت ها کنار تختت به طرز وحشتناکی تخمه میشکنه و تو مجبوری به صدای زیباش گوش بدی چون اگه اعتراض کنی.
چطوری میخوای بفهمی کسی که باهاش داری میری رستوران، مثلاً دوغو با آبلیمو میخوره یا قیمه ها رو میریزه تو ماستا؟
کسی رو به عنوان همسر آیندت انتخاب میکنی و بعداً میفهمی چه خصایل نکوهیدهای داشته که از چشم تو پنهان مونده.
بعضی چیزا رو تا با طرفت زندگی نکنی نمیشه فهمید.
به نام خدا
آرام و متین قدم بر میداشت، انگار از هیچ چیز و هیچ کس هراس نداشت. مثل کسانی که آب از سرشان گذشته.
از دور دیدمش، ناخودآگاه لبخند بر لبانم نشست. او اما مرا ندید. مضطرب بودم، چند متر بیشتر فاصله نبود و زمان اندک. چکار باید بکنم؟ اگر مرا ببیند و راهش را کج کند چه؟ اگر از من فرار کند؟
باید تصمیمم را میگرفتم.
یکی گفت به طرفش بدو، دیگری گفت بی اعتنا از کنارش عبور کن. نمیتوانستم نادیده بگیرمش، میخواستمش، باید بدستش میآوردم.
حالا دیگر روبه روی هم بودیم. همه چیز به تصمیم من بستگی داشت. باید کاری بکنم. یکی گفت دخترجان از دستت میرود هااا.
روی ترس و غرور دخترانهام پا گذاشتم. سخت بود ولی تصمیمم را گرفته بودم.
در یک ثانیه خم شدم و در دستانم گرفتمش. تقلا میکرد. با پاهایش دستانم را میخراشید ولی رهایش نکردم.
تا حالا آبک را در دستانتان گرفتهاید؟؟؟
برای چند ثانیه حس میکنی دنیا تمام شده وقتی تلاش میکند راهی پیدا کند که از لای انگشتانت بیرون بیاید.
در شیشه ای انداختمش و با اتیل استات کشتمش.
حالا در کنار بیست و چهار ه دیگر، در شکمش سوزن فرو رفته و روی دیوار به چشمانم زل زده است.
حس میکنم ده سال بزرگتر شدهام. پیرم کرد.
این را هم ببینید
به نام خدا
- خانم ببخشید من چادر ندارم میشه یه چادر بدین؟
+ دخترم تشریف ببر باب الجواد از دفتر امانات چادر بگیر خوشکلم.
- ممنون.
در راه باب الجواد
یک پیر مرد زائر با غیض :
+عربا حجابشونو رعایت میکنن ولی اینا نه.
- حاج آقا دارم میرم چادر بگیرم.
+ (فریاد میزند) تو حرم امام رضا هر طوری دلشون میخواد میگردن
- آقای محترم من حجاب دارم فقط چادر ندارم که دارم میرم بگیرم. بعدشم من مسئول اعمال خودم هستم.
+ (همچنان با فریاد) پس امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟
با خودش تکرار میکند:
+ شعور ندارن ، هرطوری دلشون میخواد میگردن ، خدا ذلیلتون کنه .
باب الجواد دفتر امانات.
- آقا لطفاً به ما سه تا چادر بدید
+ اینجا چادر نداریم
- اما به ما گفتن از اینجا بگیریم
+ اشتباه کردن
باب الجواد ورودی خواهران
خادم حرم از فاصله ده متری:
+ خانومم چادرت کو ؟
- سلام. نمیخوام برم تو یه سؤال دارم ، بیام جلو؟
+ بپرس
- (دو قدم به جلو میروم) ببخشید من از کجا باید چادر بگیرم؟
+ دفتر امانات
- رفتم نداشتن
+ صندوق امانات
- کجاست؟
+ پشت سرت
صندوق امانات:
- سلام آقا لطفاً به ما سه تا چادر بدید
+ کارت شناسایی
- مگه برای چادر هم کارت شناسایی لازمه ؟
+بله
(خدا خدا میکنم کارت ملیام همراهم باشد)
- بفرمایید
ورودی حرم
+ خانومم رژ لبت (دستمال مرطوب را در دستانم میگذارد)
- رژ ندارم خانوم
+ (به صورتم نگاه میکند و چیزی نمیگوید)
+ (به بطری آب معدنی نگاه میکند) باز کن بخور
- روزه دارم نمیتونم
+ صبر کن افطار بشه بخور
- هنوز تا افطار یک ساعت مونده
+ باید صبر کنی خانم
آب را همان جا گذاشتم و داخل صحن شدیم.
دوستم رو به من گفت :
+ چقدر هوا گرمه
یک خادم آقا:
- تو حرم امام رضا اومدی میگی گرمه؟ چرا اومدی اصن؟
آن دوستم که سنی است گفت:
بخدا امام رضا راضی نیست.
کوثر اگه مردم اینجا بد بشن امام رضا از اینجا میره.
امام رضا از اینجا میره.
به نام خدا
بعضی وقت ها، وقتی تنها میشوم، وقتی خیال بافی میکنم، حتی در میان راه رفتن و غذا خوردن و حرف زدنم؛ افکارم در تاریکی موهومی غرق میشوند ، درد غلیظی به جانم فرو مینشیند و اباطیل این دنیای مادیِ پر از خودنمایی حالم را بد میکند.
برای لحظاتی خودم را گم میکنم. سرگردان میشوم ، به دنبال خودم میگردم. انگار این جسمی که میانش هستم را نمیشناسم. به دستانم نگاه میکنم و در نظرم بیگانه جلوه میکند. برای چند لحظه انگار از جسمم بیرون آمدهام ؛ خودم را میبینم ولی او مرا نمیبیند، سرش گرم زندگی _این سیاهی مرموزی که هر جنبنده ای را در کام خود فرو میکشد_ و از همه چیز بی خبر است. من جسمم را میبینم که روز به روز بزرگتر میشود ، مثل یک درخت در این خاک دنیا ریشه میدواند و پیر میشود ولی حتی یک قدم حرکت نمیکند.
من کی هستم ؟ آیا این منم ؟
چه کرده ام ؟ چقدر مفید بوده ام؟ برای خودم حتی.
حداقل برای خودم چقدر مفید بودهام؟ چه گرهی را باز کرده ام ؟
چقدر خدایم را برای خودش پرستش کرده ام ؟
به چه دردی خورده ام ؟
روحم از این بی خبری جسمم ناراضی است. میدانم یک روز قهر میکند.
روحم ، از دور مرا میبیند ، من ولی سرگرم خودم، سوی چشمانم رفته ، شنوایی گوش هایم کم شده ، شاخه هایم خشکیده ، ریشه ام آنقدر در عبث عمیق شده که نمیتوانم تکان بخورم.
گاهی وقت ها حس میکنم روحم با من قهر است، باید کاری بکنم.
به نام پروردگار
لیوان چای را روی میز کنار پنجره میگذارم. تلفن همراهم را برمیدارم و شروع میکنم به مطالعه وبلاگ هایی که از قبل نشان کرده بودم برای خواندن. این سکوت محض آخر هفته ها را دوست دارم.
اصلاً گذشت زمان را نمیفهمی وقتی کسی نیست که سکوت بعدازظهر پنج شنبه بهاریات را بشکند.
سرم را بلند میکنم و به سمت پنجره میچرخانم ، نورش چشمانم را اذیت میکند. خدا میداند چند ساعت گذشته، بیچاره لیوان چایِ سرد شدهام.
آن طرف پنجره تا چشم کار میکند سبز است سبزِ سبز. این همان چیزی است که عاشقش هستم.
یک مطالعه در سبز»
یکی از اساتید میگفت : شما گیاه شناسید، به هرجا نگاه میکنید اسم فرزاندانتان را مرور کنید.
فرزندانم را با اسم و فامیل حضور غیاب میکنم ؛ لیپیدیوم درابا ، مدیکاگو ساتیوا ، کالندولا آفیسینالیس ، فوماریا آفیسینالیس .
با تمام وجودم نفس میکشم و با تمام توانم نگاه میکنم. یک مزرعه، دو مزرعه ، سه مزرعه، یک روستا، دو روستا.
آفتابی که از میان ابر ها جا باز کرده بود و نباتات را به رنگ سبز روشن درآورده بود. پرنده هایی که دو به دو باهم حرف میزدند و خوش و بش میکردند و آمدن اردیبهشت عزیز را نوید میدادند.
آن طرف روستا پر از تپه هایی بود که مثل موجهای دریا روی هم سوار شده بودند و خیال آرام گرفتن نداشتند.
باورم نمیشد این منم که به این همه زیبایی نگاه میکند. باورم نمیشد همه اینها واقعی باشند. شاید هم نبود ، شاید یک رؤیای صادقه بود.
در هر لحظه از بهار یک من» متولد میشود و عاشق میشود .
پ.ن : تمام داستان این وبلاگ همین است. همه چیز از یک بهار شروع شد.
شما عاشق چه فصلی هستید؟
درباره این سایت